دونه عشقموندونه عشقمون، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
ابجی جونابجی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
داداش جونداداش جون، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات سومین فرشته مون

سلام.مامان سه تا فرشته ام.خاطرات سومین گل زندگیمونو اینجا مینویسم

هفته های آخر

سلام شریفه بانوی من. حسابی وروجک شدی و دائما در حال ورزش کردنی. آبجی جون و داداشی گاهی میشینن خیره میشن به تکون خوردنات و کلی ذوق میکنن. داداشی برات سوره توحید میخونه و منتظر میمونه تکون بخوری.و البته چشم انتظارش نمیذاری انتظار هفته های تولدت هم از انگشتای یک دست کمتر شده. اگر مثل آبجی جون 38 هفته به دنیا بیای، چهارهفته دیگه تو بغلمونی فدای قدمات بشم. امیدوارم همین تاریخی که انتظار دارم به دنیا بیای تا موقع امتحانات پایان ترمم مشکل نداشته باشم. خیلی بی صبرانه منتظرتیم مخصوصا آبجی جون و داداشی.
21 آذر 1398

آخرین سونو و خریدای دخملی

سلام دختر کوچولوی خوشگل من. مدتیه ننوشتم. دلیلش هم مشغله ها و البته خرابی اینترنت بوده. حدود هفت هفته دیگه انتظار دیدنت به سر میرسه و بامید خدا میای بغلمون. از دردهای این اواخر هرچی بگم نمیتونم عمق فاجعه رو به تصویر بکشم. درد کف پاهام، ورم بخاطر قرصهای فیفول ، کمر درد، درد پهلوی چپم که همچنان ادامه داره. بی خوابی ها و ...... اما دوهفته قبل رفتیم سونوی 31 هفته . همه چی شکر خدا خوب بود و وزنت حدود 1500 بود . امیدوارم به وزن مطلوب برسی. هفته قبل رفتیم مشهد و خریدهای شما رو انجام دادیم. چند دست لباس و پتو و وسایل بهداشتی. قیمت ها فرا نجومی شده. خدا به داد دل مردمی برسه که توانایی خرید حداقل ها رو هم ندارن. اما خریدای گ...
11 آذر 1398

حملته امه کرها...

سلام نازنین مامان شریفه خانم نازم این روزا که شمارش هفته ها برای اومدنت تک رقمی شده، حالم خوش نیست. درد کمر و دل و سر،و سنگینی وسختی جابجاشدن. همه اینها به کنار، سختی های وضع حمل. بی خوابی های شبانه، بی تابی های روزانه ، و بعد تولد بچه هم همین سیر ادامه پیدا میکنه. همه این ها که گفتم کنار هم، منو یاد این آیات زیبای قرآن میندازه. چقدر زیبا و بلیغ، خدای مهربونمون این حالات مادر ها رو توصیف کرده. حمل سخت، وضع سخت خدا بهمون کمک کنه بتونیم کمی از حق مادرانمون رو ادا کنیم. تو هم روزی مادر خواهی شد دختر قشنگم، و میفهمی تمام این سختی ها ، به لذت مادر شدن می ارزه. ...
24 آبان 1398

تصویب اسم

سلام نازگل مامان. امروز رسما اسمت به تصویب رسید و ان شاءالله شریفه بانوی خونه ما خواهی شد. امیدوارم از اسمت خوشت بیاد. آخه هر کی شنیده میگه خاص و تکه، معناشم عالیه. هم خودت، هم نام قشنگت، حواله بی بی شریفه بوده. ان شاءالله در پناه این خاندان پاک و عزیز، بسلامتی به دنیا بیای و عاقبت بخیر بشی. همگی مون دوست داریم
16 آبان 1398

ماه هفتم

سلام عزیز دل مامان. گل دختر نازم شریفه بانو شش ماه و نیم از باهم بودنمون میگذره. حدود ده کیلو وزن اضافه کردم. نسبت به دوتا بارداری قبلیم خیلی سنگین شدم و انجام دادن کارهای معمولی هم برام خیلی سخت شده. گاهی کمر درد ، امان منو میبره . حتی نصف شبا از خواب بیدار میشم. درد پهلو و پشت و زیر دل، چند روزه دائما اذیتم داره. امیدوارم شما خوب باشی. رکوع و سجده رفتن برام سخت شده. اما تحمل همه اینا برام راحت میشه وقتی صورت ماهت رو ببینم عزیز دلم. الانم تحملش برام راحته وقتی میفهمم سالم و سلامتی. اما تکون خوردنات ، مثل آبجی جونت وداداشی ، پر جنب و جوشی. سکسکه هاتم شروع شده. چند روز قبل اینقدر تکونات زیاااااد و. شدییید شده ...
14 آبان 1398

سوغاتی کربلا

سلام کوچولوی 27 هفته ای مامان. خوبی خوشگلم؟ این مدت که ننوشتم، گرفتار بودم . باباجون رفتن کربلا و امسال من بخاطر شما و مدرسه آبجی جون نتونستیم همراه کاروان پیاده اربعین باشیم. ازمایش سه مرحله ای رو انجام دادم و بجز یه کوچولو کم خونی، مشکل دیگه ای نداشتم. یک ویروس جدید اومده که واقعا وحشتناکه . متاسفانه آبجی جون گرفتارش شد و یک هفته تمااااام افتاد توی خونه. داداشی و منم گرفتیم اما خیلی خفیف . بابا جون هم از کربلا با ویروس اومدن و من ده روزی هست که دارم مریض داری میکنم. اما بریم سراغ چندتا عکس . این خریدای جدید. این لباس مشکی برای سال دیگه محرمت ان شاءالله و از همه مهم ترررررررررر.... سوغاتی باباجون از کربل...
2 آبان 1398

یک اتفاق که بخیر گذشت

سلام میوه بهشتی من. دیروز عصر، دراز کشیده بودم . داداشی هم بازی میکرد که یهویی پاشو گذاشت روی شکمم . یک درد خیلی شدید پیچید توی شکمم . حسابی نگران حالت شدم. چندتا خرما خوردم ببینم حرکاتت چطوره که شکر خدا تکون میخوردی. با این حال امروز رفتم بهداشت که صدای قلبت رو چک کنن . خداروشکر همه چی خوب بود. ان شاءالله که همه تو راهی ها بسلامت بیان بغل ماماناشون.
11 مهر 1398

غبارروبی

سلام انار مامان. خوبی؟خوشی؟جات راحته؟ دیگه به روزای آخر ماه پنجم رسیدیم و چند روز دیگه وارد ماه ششم میشیم. حرکاتت رو کامل حس میکنم. ماشاءالله چقدر هم پرجنب و جوشی فدات شم. دیروز، جمعه، غبارروبی امامزاده بود. اینجا بعد از غبارروبی، اجازه میدن همه برن داخل ضریح. اولین باری بود که شماهم بودی. رفتیم داخل، زیارت کردیم. منم از گلاب هایی که روی قبر مطهر بود برداشتم و به نیت شفای دردای پهلوم، به پهلوهام کشیدم. دیشب اون درد نفس گیر نبود خداروشکر. یک نفر با نوزادش اومده بود. دعا کردم غبارروبی بعدی، تو بغلم باشی دردونه من. منتظرتیم همگی...
30 شهريور 1398

چکاپ هفته21

سلام دختر کوچولوی من دیروز، رفتیم دکتر برای چکاپ. ازمایش و سونو رو دیدن و گفتن همه چی رو براهه ، خداروشکر.صدای قلب کوچولوتم شنیدم. برای چهار هفته دیگه هم آزمایش نوشتن برامون. دیگه تکون خوردنات محسوس شده. دیروز که بابایی زحمت کشیدن برامون بستنی قدیر قادر خریدن، بعد خوردنش کلی توی دلم وول خوردی. فدای اون دست و پا زدنت عزیز دلم. ان شاءالله که 19 هفته باقیمونده بسلامتی بگذره. راستی، دیروز انتخاب واحد کردم. امیدوارم جوری بدنیا بیای که تا یازدهم بهمن که قراره بریم مشهد امتحان بدیم، هر دوتامون حالمون روبراه شده باشه. به امید اینکه بیست دی بدنیا بیای، این ترم مرخصی نگرفتم خوشگل خانم. رو سفیدم کنی این ترم دوست داریم ...
24 شهريور 1398