دونه عشقموندونه عشقمون، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره
ابجی جونابجی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
داداش جونداداش جون، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات سومین فرشته مون

سلام.مامان سه تا فرشته ام.خاطرات سومین گل زندگیمونو اینجا مینویسم

چهارصد روزگی

سلام به دختر نازم. دختر یکساله من. ان شاالله عمرت بابرکت باشه عزیزم. با تاخیر یکماهه اومدم ، ولی با دست پر. امروز میلاد حضرت فاطمه سلام الله علیها، و روز مادر هست. و شما امروز چهارصد روزه شدی. ان شاالله زیر سایه بی بی دو عالم ، سعادتمند بشی. اما از این مدت بخوام بگم ، روز دهم دی راهی مشهد شدیم . سفری بسیار عالی و خاطره انگیز. شماهم اونجا دندون در آوردی و الان شمار دندونات به چهار میرسه . میتونی راه بری . از تخت بالا بری ، کفش میپوشی ، ناز می‌کنی . گاهی هم گاز میگیری وروجک من. رابطه ات با آبجی و داداش حسنه است خداروشکر از نظر غذا خوردنت و ... ، مشکلی ندارم و بدون بهونه غذا میخوری . فقط برای خوابیدنت بد...
15 بهمن 1399

میلاد حضرت زینب و یکساله شدن شریفه بانو

سلام دختر قشنگ خودم. میلاد حضرت زینب سلام الله علیها، برام یادآور خاطرات قشنگیه که یکیش تولد شمتست . خداروشکر میکنم که دقیقا روزی که خونه امیرالمومنین و بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیهما پر از شعف بود بخاطر تولد یک دختر بی نظیر ، شادی خونه ما هم دو چندان شد . از اون جایی که داداشی هم ایام میلاد به دنیا اومده ، تصمیم گرفتم یه جشن ساده برای هر دو تاتون بگیرم . بخاطر اینکه به یلدا برخورد کرد وچند شب خونه نبودیم، بالاخره امشب تونستم جشن صمیمی و ساده ای بگیرم . یکساله شدنت مبارک گلم اینم داداشی و دوستاش که شدن نیروی نوپو اینم داداشی پنج ساله اما بریم سراغ عکسای یلدا. اینم هندونه شیرین ما ای...
3 دی 1399

میلاد دو نور و ماهگرد ده ماهگی

سلام به گل نازم ده ماهه شدنت مبارک قشنگم. این یکماه ، مثل همه ماه ها ، عادی گذشت . با فراز و نشیب های همیشگی زندگی . اربعین ،پیاده رفتیم امامزاده عبدالله. یه مسیر ۱۲ کیلومتری ، با سربالایی ، که واقعا نفس گیر بود . این ماه کلی مهمون داشتیم و حسابی بهمون خوش گذشت. بابایی رفتن مسافرت و چند روزی ما تنها موندیم . و منم درگیر یه سرماخوردگی سخت شدم و یک هفته تمام افتادم زیر پتو . حالا اگر بخوام از خودت بگم ، دست به مبل و دیوار راه میری . کلمات خود ساخته داری . به آبجی و داداش میگی أبه أده ، غذا و خوراکی ببینی میگی به ، زبونتو درمیاری و فوت میکنی و میخندی . غذاهایی مثل ماکارونی فرمی رو خودت میخوری . اشتهات هم خداروشکر خوبه . همه چی...
13 آبان 1399

شیرخوارگان امسال

امسال و روضه غریبانه شیرخوارگان... فدای دلت رباب جانم،😢😢😢😭😭😭 الهی بمیرم واسه سکینه خاتون ، چه کرد با نبودن برادرش،😭😭😭😭 دارد تلظی ات همه را میکشد ... گلم ،😢😢😢 چطور هرسال و هرسال این روضه رو تاب میاریم ،😢😢😢 چطوره که از این داغ بزرگ نمی میریم،😭😭😭 خدایا ... چه صبری به ما میدی . هر سال محرم میتونیم طاقت بیاریم. آخه این همه داغ ... این همه درد... دق نمیکنیم ، فقط از حکمت خودته. شکرت خدا ...
31 مرداد 1399

عکس های خانوم طلا

سلام طلا خانوم اومدم با یه کوله پشتی عکس بعد مدتها طلبیده شدیم برای زیارت امام رضا علیه السلام. خداروشکر عالی بود و اما عکس هات بستنی خوردنت،😋 دوتا رامپر رو خودم برات دوختم . کیک روز دختر مامان پز،😅😊 و در آخرررررر یه عکس مقایسه ای خواهرانه اینم چندتا عکس هنری امروز از صبح تب کردی. چند روزه آبریزش بینی و گهگاه سرفه داری ، نمیدونم بخاطر دندوناته یا سرماخوردی حالا تا فردا عصر که دکترت میاد ببینم چطور میشه حالت خیلی دوست داریم بهشت کوچولو ...
7 تير 1399

روز دختر مباااارک

سلام به دختر ناز خودم بهشت کوچیک خونه مون روزت مبارک امید دلم ان شاالله بهترین ها رو سرمشق توب زندگیت قرار بدی سر فرصت میام با عکس ها و خاطرات این روزات دوستدارم عزیزم
4 تير 1399

دوماهگی و اتفاقات این مدت

سلام به بهشت کوچولوی خونه ما دوماهه شدنت با تاخیر مبارک عسلم اما اتفاقات این مدت اولین چیزی که این روزا خیلی درباره اش صحبت می کنن ، ویروس جدیدی بنام کروناست که کل جهان رو درگیر کرده. ولی درباره اش نمینویسم چون بنظر من اصلا چیز مهمی نیست. بریم سراغ خاطرات خودمون. جمعه دوم اسفند، انتخابات مجلس بود. شما پیش باباجون موندی و من با داداشی و آبجی رفتیم رای دادیم اومدیم. شنبه هم مدارس بخاطر شمارش آرا تعطیل شد. دوشنبه پنجم اسفند هم یه اردوی خانوادگی برامون تدارک دیده بودن از طرف شورای سیاستگذاری، که قرار بود بعد مدرسه آبجی بریم که مدارس بخاطر کرونا تعطیل شد. خلاصه ساعت حدود یک راه افتادیم سمت مشهد.اذان مغرب رسیدیم هتل. ...
15 اسفند 1398

محرم و دختر خوش روزی من

سلام دختر ناز من. دهه اول محرم تموم شد و ما هرشب با داداشی و آبجی جونت رفتیم هیئت. کلی هم غذای نذری خوردیم. اما دوتا اتفاق برام جالب بود. روز هشتم محرم، ظهر دعوت بودیم. بابایی گفتن من نمیام ، شما و بچه ها برین. صبح، مامان کوثرسادات زنگ زدن بیاین ظهر خونه ما آش گذاشتم.منم راستش چون با برنج رابطه خوبی ندارم، ترجیح دادم دعوتی رو نریم.و البته اینکه زیاد نشستن خسته ام میکنه و شب توی مراسم روضه اذیت میشدم. خلاصه نرفتیم دعوتی. موقع اذان مغرب، من اومدم خونه که لباسای مشکی آبجی و داداش رو بردارم که دیدم در میزنن.باز کردم دیدم برامون غذای نذری از جلسه ظهر آوردن. قربون امام حسین بشم که حتی وقتی نریم، محروممون نمیکنه. مورد دوم عا...
21 شهريور 1398

عاشورا

سلام گل من. خوبی عزیز مادر؟ امروز عاشوراست. یه غوغایی توی دل بچه شیعه هاست که فقط وقتی بزرگ بشی متوجه میشی. همه به عشق ارباب، مشکی میپوشن . ان شاءالله سال آینده، مشکی تنت میکنم میبرمت مراسم. دیشب، کلی برای صلاح و سلامتت دعا کردم دخترک نازم. بی بی زینب کبری سلام الله علیها، الگوت باشه نازنینم. همگی چشم براهتیم ...
19 شهريور 1398
1