دونه عشقموندونه عشقمون، تا این لحظه: 4 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
ابجی جونابجی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره
داداش جونداداش جون، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات سومین فرشته مون

سلام.مامان سه تا فرشته ام.خاطرات سومین گل زندگیمونو اینجا مینویسم

اولین حرکات توت فرنگی کوچولو

سلام توت فرنگی نازم این روزا خیلی نگران حالتم که خوبی ،رشد کردی، قلب کوچولوت در چه حاله دیشب، خیلی فکرم مشغول شد. اخه موش اومد توی خونه و من خیلی هول کردم. بعدشم که بوی سم بود، حسابی نگران شدم. الان نشسته بودم و مشغول درس ،که اولین حرکاتت رو مثل نبض توی پهلوی چپم حس کردم. امیدوارم خوب باشی و بسلامتی بیای بغلمون.
9 تير 1398

من و این روزا...

سلام قندک کوچولوی من. خوبی؟خوشی؟جات راحته؟ من که سراسر استرس و اضطرابم. نگران سلامتی شمام کوچولوی من. دائم نگرانم که اتفاق بدی بیفته. کوچولوی نازم خودت دعاکن بسلامت بیای بغلمون. خودت دعا کن... من که نفسم گنهکاره...
7 تير 1398

ورود به ماه سوم

سلام عزیزم وارد سومین ماه شدیم. دوهفته دیگه امتحانات پایان ترم منه و همراه آبجی و داداش میریم مشهد ان شاءالله. امیدوارم سفر خوبی داشته باشیم. چون باباجون نمیتونن همرامون بیان و تنهایی میریم. البته اونجا عزیز جونی هستن ومیریم اونجا، شایدم بریم هتل که من بتونم درس بخونم. خیلی دوستت داریم و منتظرتیم.
2 تير 1398

گرسنگی و دیگر هیچ

سلام گل خوشبوی من. امروز اول صبح گلاب به روی دوستان، بالا آوردم و نتونستم چیزی بخورم. کلی هم کار داشتم که تند تند انجام دادم. ناهار هم نتونستم بخورم . و اینم شد ارمغان عصرمون اولین بار که من چنین تجربه ای داشتم. فدای سرت عزیزم الانم از شدت گرسنگی یه خورده سوپ آماده داشتیم درست کردم خوردم. امیدوارم بالا نیارم دیگه دوست دارم ...
30 خرداد 1398

قلب کوچولوت

سلام لوبیای سحر آمیز من امیدوارم خوب خوب باشی و خیلی زود زمان انتظار تموم بشه و به جمع چهار نفره خونه بیای . هفته قبل رفتیم مشهد. منم رفتم پیش خانم دکتر مهربون، خانم رستمی، برای چکاپ. حاصلش شد سونو و دیدن ضربان قلب کوچولوت، و آزمایش های لازم. حرم امام رضا علیه السلام هم کلی ازشون تشکر کردم بابت بودنت. اینم عکسایی که قدم به قدم اومدن شما عزیز دلمون رو بهمون داد. نمیدونی آبجی جونت چقدر با دیدن عکس سونو ذوق کرده بود و به همه میگه نی نی مون شکلش و اندازه اش مثل لوبیاست. داداشی هم هر چیز کوچیکی میبینه میگه الان نی نی مون اینقدریه؟ فدای هر سه تاتون بشم. ان شاءالله خواهر و برادرای خوبی برای هم باشین. ...
26 خرداد 1398

ویار

سلام کنجد کوچولوی من شش هفته باهم بودنمون تموم شد و وارد هفته هفتم شدیم. دو روزه تهوع های گاه و بیگاه من شروع شده. دیشب که برای سحری باباجون ته چین درست میکردم، حالم خیلی بد شد. . صبح هم که پاشدم همونطور گرسنه، رفتم جلسه. آخه اشتها ندارم. فقط یه لیوان شربت عسل خوردم. ساعت 12 که جلسه ام تموم شد، مستقیم رفتم خونه دوستم . گفتم حالم بده، یه چیزی بیار بخورم از دیروز صبح چیزی نخوردم. خداخیرش بده، سریع پلو قرمه سبزی که از سحریشون مونده بود برام گرم کرد. یه بشقاب کوچیک خوردم و اومدیم خونه. مشغول شستن ظرفای سحر و شب قبل شدم که از بوی مرغ ها، بالا آوردم. دیگه نتونستم چیزی بخورم تا موقع افطار که به زور خیار شور و فلفل دلمه، چ...
13 خرداد 1398

خبر اومدنت...

سلام عزیز دلم. کنجد کوچولو. الان که مینویسم حدود شش هفته است که مهمون دل مامانی. جونم برات بگه که سومین فرشته مون خواهی شد و عزیز دل ابجی و داداش. الان یه ابجی شش ساله و داداش سه و نیم ساله داری. فدات بشم که کلی منتظر بودم که سومین کوچولو رو داشته باشم. امروز، بیست و یک رمضان و ششم خرداده . دیروز حواب مثبت ازمایش رو گرفتیم. البته هنوز ابجی و داداشت خبرندارن وگرنه تا بدنیا بیای منو کلافه میکنن. امیدوارم بسلامتی بیای بغلمون. همگیمون خیلی دوست داریم.
6 خرداد 1398