دونه عشقموندونه عشقمون، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره
ابجی جونابجی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
داداش جونداداش جون، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

خاطرات سومین فرشته مون

سلام.مامان سه تا فرشته ام.خاطرات سومین گل زندگیمونو اینجا مینویسم

محرم و دختر خوش روزی من

1398/6/21 15:48
263 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر ناز من.

دهه اول محرم تموم شد و ما هرشب با داداشی و آبجی جونت رفتیم هیئت.

کلی هم غذای نذری خوردیم.

اما دوتا اتفاق برام جالب بود.

روز هشتم محرم، ظهر دعوت بودیم. بابایی گفتن من نمیام ، شما و بچه ها برین.

صبح، مامان کوثرسادات زنگ زدن بیاین ظهر خونه ما آش گذاشتم.منم راستش چون با برنج رابطه خوبی ندارم، ترجیح دادم دعوتی رو نریم.و البته اینکه زیاد نشستن خسته ام میکنه و شب توی مراسم روضه اذیت میشدم.

خلاصه نرفتیم دعوتی.

موقع اذان مغرب، من اومدم خونه که لباسای مشکی آبجی و داداش رو بردارم که دیدم در میزنن.باز کردم دیدم برامون غذای نذری از جلسه ظهر آوردن. قربون امام حسین بشم که حتی وقتی نریم، محروممون نمیکنه.

مورد دوم عاشورا.

صبح، واسمون شله آوردن . صبحانه خوردیم. یه مقدارهم اضافه اومد که گذاشتم برای ناهار داداش.

بازهم ظهر دعوت بودیم که ترجیح دادم نریم که استراحت کنم و به پیاده روی عصر برسیم. اما شدیدا دلم آبگوشت هیئت میخواست.

ظهر، داداشی و آبجی رو ناهار دادم و خودم مشغول تماشای تلویزیون بودم که دیدم بابایی اومدن با یه کاسه آبگوشت نذری.

بابا گفتن صاحب مجلس دیده نیومدین،غذا گذاشته توی ماشین براتون وای که چه خوش روزی هستی دختر نازم.

عصر عاشورا هم رفتیم پیاده روی که البته خیلی خسته شدیم. هم منو شما، هم داداش و آبجی

امیدوارم بسلامتی بدنیا بیای و خونه مارو زیباتر کنی.

خودت دعا کن یه اسم زیبا و با مسما ، به دل همگی مون بیفته و به تفاهم برسیم برای اسمت دختر گلم.

دوست داریم همگی

بعدا نوشت: میگم خوش روزی هستی خانوم طلا، نمونه دیگه اش امروز. جمعه 12 محرم.صبح شدیدا هوس آش رشته کردم. موکولش کردم به پنجشنبه که بابا میرن جلسه ،چون بابایی آش دوست ندارن. اما بعد نماز جمعه بابایی زنگ زدن که من با سید میریم تا مسجد جامع قدیم ، شما ناهار بخورین . منم چون دیر صبحانه خورده بودم، اشتها نداشتم. ترجیح دادم صبر کنم با بابایی ناهار بخورم. خلاصه به داداشی و آبجی ناهار دادم و نشستم قرآن خوندم. حدود چهل دقیقه بعد بابایی اومدن با یه سطل آش و پلو عدس و شله زرد. وای خدای من. کاش چیز خواسته بودم. خلاصه، مسجد جامع سفره حضرت ابالفضل علیه السلام بوده، از بابایی خواستن که برن، سهمیه ما رو هم فرستادن. دستشون درد نکنه. بابت قدم خیر و روزی فراوون شماهم دختر طلا ممنونم.

پسندها (5)

نظرات (1)

🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
21 شهریور 98 20:16
التماس دعا
مامان فرشته کوچولو
پاسخ
حاجت روا عزیزم